یاد چشمانت شعری از آقای فرید عباسی
شبی با چشمانت
شبی با یاد چشمانت خیالی را سحر کردم
میان باغ دســـــــــــتانت اناری رهگذر کردم
شنیدم کوچه با نجـوا کـــــلام ناب می فرمود
من از شوق تو دیوان ســـنایی را زبر کردم ..!
به رنگ چشم تو داغی ز کنج خلوتم طی شد
چنان از غصه افتادم که مرگم را خـــــبر کردم
سکوت کوچه ی باور نمـــــیدانی چه می گوید؟
خطوط درد می پیچد از این چشمی که تر کردم
تمام دفتر م امشــــــــــب حدیث درد می گوید
بگو دیشب کجابودی که احساس خطر کردم ..؟!
هوای تشنه ی یادت دراین افســـــانه می پیچد
من از این قصه بیرونم تو را هم در به در کردم ...!
برو ای یاد بی باور که مــــــــــن بی یارو بی یاور
نمیدانم چه دردم بود تو را امشب خبر کردم ...!؟
شاعر آقای فرید عباسی
نوشته گیوه آی آر در چهارشنبه 92/9/20 |
نظر